بي فكري بابايي
سلام قربونت برم امشب مادرجون اينا رو شام دعوت كردم تو و دختر عمه ات رفتين پيش تاب.بابايي تورو رو تاب گذاش كه تاب بخوري رها هم داشت تكونت ميداد واسه همين بابايي خواست ازتون عكس بگيره كه يكدفعه رها اومد چشتو چنگ زد من جيغ كشيدم گفتم بچه رو بگير باباتم بيخيال بعد عكس گرفتنش تازه متوجه شد خوب شد من ديدمو گفتم وگرنه معلوم نبود چه بلايي سرت ميومد.باز داشتي مغز تخمه ميذاشتي تو دهن رها من به باباييت گفتم مواظب باش دسشو گاز نگيره مادرجون گفت نه گاز نميگيره بعدش عمه جونت گفت شايد بگيره كه حواس بابايي نبود دستو گاز گرفت.اعصابم بهم ريخت دلم ميخواس باباتو خفه كنم و اینم عکسای شکار لحظه های بابات  ...
نویسنده :
مامی یلدا
0:25